شب تولد دردونه مامان وبابا
شب چهارشنبه 14دیماه90بود.دیگه روزای انتظارداشت به پایان میرسیدولحظه دیدار نزدیکتر. باوجود اینکه مامانی دوران بارداری نسبتا سختی رو گذرونده بود اما انگاری متوجه شده بود دلش برای اونروزا تنگ میشه.وابستگی شدیدی به تودرون شکم خودش داشت........ برای وول خوردنات.....برای لگدزدنات.....برای درددل کردنا باهات دلش تنگ میشد......برای مامانی ساعت های شب خیلی دیر می گذشت ده بار بیشتر میشدکه ساک لوازم بیمارستان روچک کرده بودبا اینکه بیمارستان اطلاع داده بود چیزی لازم نیست ببره....تازه مامان ایران وخاله نگین هم اونشب کنارش بود ن مامان جون وعمه سمیرا هم قراربود صبح باهاش برن بیمارستان. امااز بابایی بگم.. .... ...